بخشی از زندگی نامه بابا رستم بختیاری
وی زاهدی عابد و سالکی وارسته بود که مراحل سیر و سلوک را طی کرده بود و به درجات بالای عرفان و کمال رسید. پاهای بابا رستم بر اثر زیاد ایستادن جهت عبادت و نماز از قدرت افتاده بود ، بطوریکه در موقع حرکت می شلید و به سبب بیداری مداوم نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. گاهی با گویش بختیاری با خداوند مناجات و راز و نیاز می کرد. بابا رستم هنگامی که قصد داشت با کمک شاگردش حاج محمد صادق تخت فولادی به زیارت خانه خدا مشرف شود ، در راه در شهرضا فوت و در جوار آرامگاه امام زاده شاهرضا به خاک سپرده شد. اگر چه در کتاب « تاریخ اصفهان » محل آرامگاه بابارستم را در مقبره شاه سید علی اکبر قمیشه در 18 کیلومتری شمال شرقی شهرضا در حاشیه جاده اصفهان – شهرضا ذکر شده است. لیکن به استناد شواهد بسیاری و از جمله تایید فرزند بزرگوار مرحوم آیت الله نخودکی ، مقبره اين شخصيت عارف ومتأله دركنار مقبره فقيه ، فيلسوف و زاهد مرحوم ميرزامحمدعلي خليفه سلطاني قرارداشته است. محل آن به موازات چهارمترارتفاع ازسطح مقبره درسمت جلوي آخرين قطعه گلزارشهداء(رضوان الله عليهم أجمعين) ميباشد،
عارفان و سالکان بزرگی از محضر بابا رستم فیض بردند و پرورش یافتند. یکی از معروفترین شاگردان وی مرحوم « حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادی » است. که از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد سیر و سلوک مرحوم « حاج شیخ حسنعلی نخودکی» ( ره ) بود. ملا علی اکبر به واسطه کرامتی که از حاج محمد صادق دید به مدت 22 سال از محضرش بهره مند گردید و پسرش شیخ حسنعلی را از سن 7 تا 11 سالگی به وی سپرد تا زیر نظر ایشان تربیت شود. حاج محمد صادق که در اواخر سلطنت فتحعلی شاه قاجار زندگی می کرد ، در شهر اصفهان به کار رنگرزی اشتغال داشت. در باره زندگی وی و چگونگی روی آوردن وی به عرفان آورده اند:
« در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال داشته و به کمک چند شاگرد کارگاه رنگرزی رااداره می کرده اند . عادت آن مرحوم در جوانی این بود که با وجود نا امنی حاکم بر شهر هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می شدند و به جهالت و عیاشی می گذراندند.. روزی به هنگام غروب که از دروازه شیراز به طرف شهر باز می گشتند ، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیر مردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود . مرحوم حاجی به شاگردان خود می گویند : « هنوز تا غروب آفتاب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرارسیدن غروب به شهر باز می گردیم.» به پیر مرد نزدیک می شوند و سلام می کنند . پیر مرد سر برداشته و جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست ؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید ؟ پیر جوابی نمی دهد . مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشتند به شانه پیر مرد می زنند و می گویند: « انسانی یا دیوار که هر چه با توصحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟» باز هم جوابی نمی شنوند . لا جرم ایشان به همراهان میگویند: « برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد» چند گامی که از پیر مرد دور میشوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق میفرماید: « عجب جوانی هستی ، حیف از جوانی تو! » و دیگر حرفی نمی زند . مرحوم حاج محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند ، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان میدهد.سپس خود بر میگردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استقهام می فرماید: اینجا چه کار داری ؟ برخیز و به دنبال کار خود برو. بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی میفرماید: شغل شما چیست ؟ می گوید رنگرزی. پیر می فرماید: پس روزها برو و به کسب خود مشغول باش و شبها اینجا نزد من بیا. مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند. روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش « بابا رستم بختیاری» بود می آمده است.آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کلا" به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از ِقبل مرحوم بابا رستم تامین می گردید . پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست ، همینجا بمانید.مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف میباشد ، میماند مزار ایشان نیز آنجاست. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد وعبادت و روزها را به ریاضت می گذراند.پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند : امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگرگوسفندی را که قربانی کرده اند ،بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیاورید. شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند . به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند . قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند.چون به خدمت بابا می رسند ، ایشان با تشدد می فرمایند : هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی. جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی. سالی دیگر می گذرد. یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر میروند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند . پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند : هنوز هم گرفتار هوای نفسی مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند . ولی به محض آنکه راه اقتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال زحمت تو را کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست. یکروز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند : بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل میکنند . در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند . سوار از ایشان میخواهد که از لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند ، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دست تازیانه به سر حاجی می زند بطوریکه سر ایشان می شکند و ماستها میریزد. مرحوم حاجی با سکوت خود را در کنار رودخانه تمیز می کنند . مجددا" ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تاخیر را جویا میشوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سوال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی ؟ مرحوم حاجی می گویند هیچ نگقتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. میفرمایند: کار خوبی نکردی . برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا" با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما. مرحوم حاجی فورا" بر می گردند. ولی هنگامی می رسند که کار از کارگذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده است. چه خوب می گوید مولانا :
اولیا اطفال حقند ای پسر غایبی و حاضری بس باخبر
غایبی مندیش از نقصانشان کو کشد کین از برای جانشان
گفت اطفال منند این اولیا در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و خفیف لیک اندر سّر منم یار و ندیم
مرحوم حاجی چند سالی در خدمت مرحوم بابا رستم به ریاضت خود ادامه داده شبها را تا صبح بیدار و به عبادت مشغول بوده اند. خود ایشان فرموده اند هر زمان که خواب بر من غلبه می کرد، مرحوم بابا میفرمود: صادق اینجا محل خواب نیست اگر می خواهی بخوابی به خانه خود برگرد. مرحوم حاجی فرموده بود پای مرحوم بابا بر اثر زیاد ایستادن جهت عبادت و نماز از قدرت افتاده بود ، بطوریکه در موقع حرکت می شلید و به سبب بیداری مداوم نیز یک چشمشان دید خود را از دست داده بود. لذا ایشان به لهجه بختیاری با خداوند مناجات و عرض می کرده است : « خدایا شلم کردی ، کورم کردی ، دیگراز من چه می خواهی؟» این وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال که روزی مرحوم بابا به مرحوم حاج محمد صادق می فرمایند : آرزو دارم به سفر حج مشرف شوم ولی استطاعت بدنی و قدرت راه رفتن ندارم.مرحوم حاج صادق می فرمایند : من شما را به پشت می گیرم و به مکه می برم . مرحوم بابا می پذیرد. از اصفهان لباس احرام تهیه می کنند و مرحوم حاجی ایشان را بر پشت می گیرد و به عزم سفر بیت الّله راه می افتند . وقتی که به شاه رضا که 14 فرسنگ با اصفهان فاصله دارد می رسند ، مرحوم بابا می فرماید: « عمر من به پایان رسیده است . امشب این خرقه تهی خواهم کرد مرا غسل دهید و با این لباس احرام مرا کفن و دفن کنید. سه شبانه روز بر قبر من بیتوته و قرآن تلاوت کنید و بعد برگردید» مرحوم حاج محمد صادق مطابق دستور عمل می کند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز می گردد و سال دیگر به نیابت از طرف مرحوم بابا به قصد زیارت بیت الّله از اصفهان حرکت می کند.»3
بسیاری از عرفا و سالکان مستقیم یا غیر مستقیم شاگرد بابا رستم بودند. بطور مثال: حاج شيخ محمد صادق تخت فولادي ، شاگرد مرحوم بابا رستم بختياري بود. حاج شيخ حسنعلي اصفهاني ، شاگرد حاج شيخ محمد صادق تخت فولادي بود. سيد ابوالحسن حافظيان مشهدي ، شاگرد حاج شيخ حسنعلي اصفهاني نخودكي مي باشد و استاد قنبري شاگرد عارف جليل القدرسيد ابوالحسن حافظيان مشهدي مي باشد. آقا میرزا محمدحسن تخت فولادی نیز شاگرد و جانشین حاج محمد صادق تخت فولادی بود.