مردان کهن ایران زمین

ملک ايران مملو از مردانگيست

جنگه با ايرانيان ديوانگيست

دشمنانش دشمن ديرينه اند

ترک تازي و اجانب ريشه اند

عدل کورش شاه شاهان جهان

غرق حيرت مي کند پيغمبران

داريو شش مظهر آباديست

شاه شاهان جهان ايرانيست

آريو برزن نماد غيرت است

سمبل آزادي اين ملت است

مهردادش دشمن يونانيان

سر بلند از نام او ايرانيان

يزد گردش دشمن هر تازي است

جنگ او با تازيان تاريخي است

فاتح و دشمن ستيزش سورناست

دشمن هر نانجيبش سورناست

چون خشايارش دگر دنيا نديد

خاک يونان ضرب شصتش را چشيد.

بيــا بـا مـا بـگـو پـايـنـده ايـران

شبي دل بود و دلدار خردمند
 دل از ديدارِ دلبر شاد و خرسند

که با بانگ « بَنان » و نام ايـران
  دو چشمم شد زشور عشق، گريان

چو دلبر شور و اشک شوق را ديد
 به شيريني، زمن مستانه پرسيد

بگو جانا که مفهوم « وطـن » چيست؟
 که بي مهرش، دلي گر هست، دل نيست

به زير « پـرچـم ايـران » نشستيم
و در را جز به روي « عشق » بستيم

به يُـمـن عـشـق، دُر نـاب سُـفـتيم
 و در وصف « وطـن » اين گونه گفتيم

وطـن، يعني درختي ريشه در خاک
 اصـيل و سـالم و پـر بـهره و پـاک

وطـن، خـاکـي سـراسـر افـتـخار است
 که از «جمشيد» و از «کِي» يادگار است

وطـن، يعني نـژاد آريـايـي
 نـجـابت، مـهـرورزي، بـاصفايي

وطـن، يعني سرودِ رقص و آتش
 به استقبال« نـوروزِ » فـره وش

وطـن، خاک « اشـو زرتـشـت » جاويد
 کـه دل را مي بـرد تـا اوج خـورشـيـد

وطـن، يعني « اوسـتـا » خواندن دل
 بـه آيـيـن « اهــورا » مـانـدن دل

وطـن، شوش و چغازنبيل و کارون
 ارس، زاينده رود و موج جيحون

وطـن، تير و کمان « آرش » ماست
 سـيـاوش هاي غرق آتش ماست

وطـن، « فردوسي » و « شهنامه »ي اوست
 کـه ايـران زنـده از هنـگـامـه ي اوسـت

وطـن، آواي « رخش » و بانگ شبديز
 خروش « رسـتـم » و گلبانگ پـرويـز

وطـن، چنگ است بر چنگ نکيسا
 سـرود بـاربـدهـا، خـسـروآسـا

وطـن، نقش و نگار تخت جمشيد
 شـکـوه روزگـار تخت جمشيد

وطـن، منشور آزادي کـورش
 شکوه جوشش خون سـيـاوش

وطـن، خرم زدين « بـابـک » پاک
 که رنگين شد زخونش چهره ي خاک

وطـن، « يعقوب ليث » آرَد پديدار
 و يا « نـادر » شَـه پـيـروز افـشـار

وطـن، را لاله هاي سرنگون است
 زِياد « آريوبرزن » غرق خون است

به يک روزش طلوع « مازيار » است
 دگر روزش « ابو مسلم » به کار است

وطـن، يعني دو دست پينه بسته
 به پـاي دار قالي ها نـشـسـتـه

وطـن، يعني هنر، يعني ظرافت
 نـقـوش فـرش، در اوج لطافت

وطـن، يعني تفنگ بختياري
 غـرور مـلـي و دشمن شـکاري

وطـن، يعني « بلوچ و کردستان » با صلابت
 دلـي عـاشـق، نگـاهي با مـهـابـت

وطـن، يعني خروش شروه خواني
 زخـاک پـاک « مـيـهـن » ديـده بـاني

وطـن، يعني بلنداي دماوند
  زقهر مـلـتـش، ضحاک در بند

وطـن، يعني « سهند » سرفرازي
 چنان « ستارخان »اش پاکبازي

وطـن، يعني سخن، يعني خراسان
 سـراي جاودان عشق و عرفان

وطـن، گل واژه هاي شعر خيام
  پيام پر فروغ پـيـر بـسـطـام

وطـن، يعني « کمال الملک » و عطار
  يـکـي نـقـاش و آن يـک مـحو ديـدار

در اين ميهن دو سيمرغ است در سير
  يکي « شهنامه » ديگر، منطق الطير

يکي من را زِ هَر، من، مي رهاند
 يکي دل را به دلـبر مي رسـاند

وطـن، خون دل « عين القضات » است
 نيايش نامه ي « پـيـر هـرات » است

خراسان است و نسل سربداران
 زجان بگذشتگان در راه ايران

وطـن، يعني « شفا »، « قانون »، اشارات
 خــرد بـنـشـسـتـه در قــلـب عــبـارات

نظامي خوش سرود آن پير کامل
 « زمـين باشد تن و ايـرانِ ما دل »

وطـن، آواي جان شاعر ماست
 صداي تار « باباطاهر » ماست

اگر چه قلب طـاهـر را شکستند
 و دستش را به مکر و حيله بستند

ولي ماييم و شعر سبز دلدار
 دو بيت طاهر و هيهات بسيار

وطـن، يعني « تو » و گنجينه راز
  تَـفَاُل از لـسـان الغيب شيراز

وطـن، دارد سرود « مثنوي » را
 زلال عـشـق پـاک مـعـنـوي را

تو داني « مولوي » از عشق لبريز
 نشد جز با نگاه شمس تبريز

مرا نقش « وطـن » در جانِ جان است
 همان نقشي که در « نقش جهان » است

وطـن، يعني سـرود مـهـرباني
 وطـن، يعني درفش کاوياني

زعطر خاک ميهن گر شوي مست
 کوير لوت ايران هم عزيز است

وطـن، « دارالفنون »، ميرزاتقي خان
  شـهـيـد سـرفـراز فـيـن کـاشـان

وطـن، يعني « بهارستان »، مصدق
 حـضـوري بي ريا چـون صبح صـادق

زخاک پاک ما « پـروين » بخيزد
بهار ، آن يار مهر آيين، بخيزد

که از جان ناله با مرغ سحر کرد
 دل شـوريـده را زيـر وزبـر کرد

وطـن، يعني صداي شعر « نيما
  طـنـيـن جـان فـزاي مـوج دريا

وطـن، يعني « خزر »، « صياد »، جنگل
  « خليج فارس »، « رقص نور »، « مشعل »

وطـن، يعني « ديار عشق» و اميد
 ديار ماندگار نـسـل خـورشـيـد

کنون اي « هم وطن »، اي جان جانان
بيــا بـا مـا بـگـو پـايـنـده ايـران

داستان کوتاهی از اسماعیل خویی

پشتش به من بود و من فقط لرزش شونه‌هاشو مي‌ديدم. گفتم حالا چي شده مگه؟ جواب نداد. گفتم خب تقصير خودت بود. بازم جواب نداد. با مسخرگی گفتم به درك كه جواب نميدی و جواب من باز هم سكوت بود و سكوت. ديگه چيزی نگفتم و فقط بهش نگاه كردم. نگاه كردم و نگاه كردم.

ديوارها سر جاشون ثابت ايستاده بودند. پنجره ها هم همينطور، پرده‌ها، فرش روي زمين، گلی كه توي ظرف آب گذاشته بودم، پروانه هم همينطور. پاهام ديگه داشتن قدرت خودشونو از دست ميدادن. آروم روي زمين نشستم. پاهامو دراز كردم و به ديوار پشت سرم تكيه دادم.

صداش هنوز تو گوشم بود، يه‌ريز حرف ميزد و بلند بلند ميخنديد. تلويزيون روشن بود و فقط صداهای نامفهومی ازش بيرون مي‌اومد. از اينكه نمي‌تونستم برنامه مورد علاقه‌امو با خيال راحت ببينم كلافه شده بودم. انگار يه نفر ازم پرسيد گوش ميدي؟  و من يهو صورتشو ديدم كه طرف من گرفته بود و دهنشو مي‌ديدم كه مرتب باز و بسته مي‌شد. يه لحظه فكر كردم داره منو مسخره ميكنه. همون موقع بود كه دستم با يه حركت سريع بالا رفت و روي صورتش پايين اومد؛صورتش به عقب برگشت و موهاش روي صورتش پخش شد و بعد ديدم كه دستشو روی صورتش گذاشت و ...

چشم كه بازكردم نديدمش. دنبالش گشتم، از اين اتاق به اون اتاق. پيداش نكردم. دستمو روي صورتم گذاشتم و نشستم. صدای تيك تيك ساعت ديواري تو گوشم پيچيد. نگاه كردم، عقربه ها گاهي از هم دور مي‌شدن و باز مي‌رفتن كه به‌همديگه برسن. اما ديدم كه هيچوقت از همديگه جدا نمي‌شن. كمي اون‌طرف‌تر روي ديوار چشمم افتاد به عكسي كه يه شب بعد از عروسي گرفته بوديم و حالا يكسال مي‌گذشت كه اونجا بود. مدتي خيره به عكس نگاه كردم و بعد سرمو روي زانوم گذاشتم. همين موقع بود كه حضوری پشت در حس كردم. بلند شدم. يك شاخه گل از تو ظرف آب بيرون كشيدم و به ‌سمت در حركت كردم.