امنیت، آزادی و نان !!!! ...

نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت .
دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند :...
جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید چرا به سپاه ایران نزدیک می شود . پدر گفت فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند .
جنگاور گفت تا کنون چه می کردند . پدر گفت همراه من کشاورزی می کنند .
جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی؟

پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .
جنگاور گفت : دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است .
آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند . و از آنها دور شد .

جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش ( فرزند بنیانگذار ایران دیاکو ) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت : پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود.

ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید : فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند .
نخست : امنیت ، دوم : آزادی و سوم : نان ...

مـــــدیـــــــر ارشــــــــد !!!! ...

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: ...
طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار !
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند!

شــــوهــــــر !!!! ...

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

ملاقات امیلی با خداوند

ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

امیلی عزیز!

عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

با عشق خدا


امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.

پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند:

"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

امیلی جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت:

"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:


امیلی عزیز!

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .

با عشق خدا

دعا كردن و سیگار كشیدن

 

در بازگشت از كلیسا، جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی آیا می شود هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»
ماكس جواب می دهد: «چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «جناب كشیش، می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.»
كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار كشیدن هستم می توانم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً

گـــرگ و پـیـرزن ! ...

گرگ گرسنه‌ای برای تهیة غذا به شکار رفت.
در کلبه‌ای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه می‌کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می‌گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.»

گرگ از آن‌جا رفت و ....

نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند.
شب فرا رسید و او هنوز انتظار می‌کشید.
ناگهان صدای پیرزن را شنید که می‌گوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی‌دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می‌کشیم.»

گرگ با خود گفت: «انگار این‌جا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که چیزی می‌گویند اما کار دیگری می‌کنند.»
و بلند شد و روستا را ترک گفت.

منزلت سکوت !!!! ...

شاید شما یادتان نباشد، دوران نوجوانی ما پدیده ای وجود داشت به نام “مزاحم تلفنی” و بسیار هم رایج بود.
مردم بیکار بودند و شماره ها هم مثل امروز قابل ردیابی نبودند.
هرکس دلش می گرفت یا حوصله اش سر می رفت گوشی را بر می داشت و همین جوری الا بختکی یک شماره ای را می گرفت.
مزاحمین تلفنی انواع و اقسام داشتند، بعضی ها مودب و خجالتی بودند و هر چند ماه یک بار زنگ می زدند، بعضی ها سمج تر بودند و اگر قطع می کردی باز هم زنگ می زدند.
بعضی ها فقط دنبال گوش مفت بودند یا خوشمزگی می کردند ولی بعضی ها فحش می دادند و حرفهای رکیک می زدند،بعضی ها می گفتند: الو منزل آقای محمدی؟ خیلی ها هم فقط توی گوشی فوت می کردند یا صدای ماهی در می آوردند.
کسانی هم که مورد مزاحمت قرار می گرفتند انواع داشتند، بعضی ها مدام می پرسیدند شما؟ شما؟ شما؟ بعضی ها تهدید می کردند که خط را می دهند کنترل کنند، بعضی ها نفرین می کردند، بعضی ها هم اصلا حال می کردند و باطرف سر صحبت را باز می کردند و گاهی حتی کارشان به دوستی و ازدواج هم می کشید.

یکی از همین مزاحم ها درس بزرگی به من داد.
پانزده سالم بود و پدرم جراحی سختی کرده بود و به سکوت و آرامش احتیاج داشت و مزاحم تلفنی سمجی شروع کرده بود به زنگ زدن های مداوم و بد موقع و سماجت آمیز، من آن زمان چیز زیادی از آدمها نمی دانستم.
برای همین هم در نهایت سادگی ازش خواهش کردم که دیگر زنگ نزند.
گفتم که پدرم عمل کرده و ما نمی توانیم سیم تلفن را بکشیم چون فامیل هایمان زنگ می زنند و نگران می شوند.
اما باز زنگ زد.
التماس کردم، خواهش کردم ولی فایده ای نداشت.
هربار که گوشی را می گذاشتم دوباره زنگ می زد.
صدای زنگ تلفن در خانه می پیچید و پدرم را از خواب می پراند و برای خودش معضلی شده بود.
بعد از مدتی کار به فحش دادن رسید، فحش می دادم و لعنتش می کردم.
می خندید و باز زنگ می زد و بیشتر هم می زد.
خوب تقصیری نداشت مزاحم بود و بیمار.
کسی که آن وسط مقصر بود من بودم.

روزی روی تخت دراز کشیده بودم و مجله ی آدینه را ورق می زدم - یادش به خیر چه مجله ی خوبی بود - رسیدم به مقاله ای که فقط تیترش زندگی مرا دگرگون کرد، عنوانش بود” منزلت سکوت “.
انگار ناگهان پرده ای از برابر چشم من کنار رفت.
بار بعد که مزاحم زنگ زد بدون آنکه حرفی بزنم گوشی را گذاشتم.
باز زنگ زد، باز هم، چند روز مدام زنگ زد و من هر بار سکوت کردم و گوشی را بلافاصله گذاشتم.
دیگر هرگز زنگ نزد. بعد از آن هم دیگر خانه ی ما مزاحم تلفنی سمج نداشت.

تفاوت خوابیدن زن و مرد و یك نتیجه گیری واقعی

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم " مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد . بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت . اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت . بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت . بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ، آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد.

سپس دندان هایش رامسواک زد.

باباگفت: "فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی دارم میرم."

سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.

پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ، با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.

درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد!

 

نتیجه گیری:

۱- مردها همیشه كارهایشان را درست و به موقع انجام می دهند و وقتی تلویزیون نگاه می كنند قبلا كارهای دیگرشان را انجام داده اند. ولی زنها بسیار بی برنامه و نامرتب هستند. در صورتیكه كلی كار نكرده دارند نشسته اند و تلویزیون نگاه می كنند.

۲-  مردها بسیار راستگو هستند. ولی زنها دورغگو هستند و بجای اینكه بگویند من می روم كارهای نكرده ام را انجام بدهم الكی می گویند من میروم بخوابم.

 
 
                  این نتیجه گیری برای زدن مشت محكم بر دهان كسانی بود كه میخواستند با نوشتن این متن بگویند زنها از مردها بهترند.

کسی سوالی نداره؟! ! ...

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که...
برم پای تخته زنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

فکر می کردم تو بیداری

مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به وکیل الرعایامی رود وباناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش می شوند. خان که مشغول غلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود.
پس از گزارش سربازان،خان دستور می دهدکه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان می رسدوبا این پرسش مواجه میشود: "چرا این همه ناله و فریاد مکنی؟"
مرد با درشتی می گوید:"همه ی اموالم را دزد برده است ودیگر چیزی در بساط ندارم."
خان می پرسد:"وقتی که اموالت را می بردند تو کجابودی؟"
مرد میگوید:"من خوابیده بودم."
خان می گوید:"خب! چرا خوابیدی که مالت راببرند؟"
مرد پاسخی می دهد که در تاریخ ماندگار شده است. می گوید:"برای این که فکر می کردم تو بیداری!"
خان بزرگ زند لحظه یی تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شود و در آخر میگوید:"این مرد حق دارد. ما باید بیدار باشیم." زهی بر او